شعر در مورد
اوقات فراغت ،شعری در مورد اوقات فراغت،شعر در باره اوقات فراغت،شعری در
باره اوقات فراغت،شعری درباره ی اوقات فراغت،شعر درباره ی اوقات فراغت،شعر
اوقات فراغت،شعر درباره اوقات فراغت،شعر طنز اوقات فراغت،شعر برای اوقات
فراغت،شعر درمورد اوقات فراغت،شعری برای اوقات فراغت،شعر درباره ی اوقات
فراغت،شعری درباره ی اوقات فراغت،شعری در باره اوقات فراغت،شعر در مورد
اوقات فراغت،شعری در مورد اوقات فراغت،شعر در وصف اوقات فراغت،شعری در وصف
اوقات فراغت،شعر نو در مورد اوقات فراغت
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد اوقات فراغت برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
بارالها ،اوقات فراغت من را در راستای هدف خلقتم قرار ده
آدمی در اوقات فراغت خویش
گاهی بیش از سایر فرصتهای زندگیش می آموزد
از فراغت میان ناز و نَعیم
وز ملامت میان تاب و تَبیم
همه، دلدادگانِ پاکدلیم
همه، تردامنان خشکلبیم
صائب چو سرو و بید ز بیحاصلی مُدام
در باغ روزگار خجالت کشیدهایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیدهایم
با نمایش مسخره ی «صندلی های خالی»
اوقات فراغت بازنشستگان را
پر می سازد
آنگاه
که زنی از عشیره های خوزستان
در بیمارستان بی رحم گلستان
فریاد برمی آورد:
یا بُوی َ…یا بُویَ…یا بُُُویَ
دوباره تابستان آید و طرح اوقات فراغت
برای من که فراغتی جز کار نیست
می کشیدم لاک
بر هذیان اوقات فراغت
عشق،سرگرمی اوقات فراغت نبود
دل عاشق،نشناسد شب خود از سحری
هر که با درد شب و سوزغم عادت دارد
مگر اوقات فراغت دارد؟
برایِ صرفِ اوقاتِ فراغت، بچهها، ناچار
به قدرِ وسع خود، کردند اقداماتکی شایان
سرچهارراهها دخیل بسته اند..
واژه اوقات فراغت
شوخی تلخی بیش نیست
شبها خسته بخواب میروند
ای عشق ! یا مرا رنگم کن!
فارق ز خیال عزت و ننگم کن!
چندیست کسی نیامد و دل نشکست ..
بیکار شدم (!) بیا و دلتنگم کن ..!
بس که می سوزم از از این آتش دیرینه کنون
شعله بازیچه ی اوقات فراغت شده است
گیس های خدا
در اوقات فراغت تو سفید شد
ولی تو
حنابندان نادانی ات را
باور نداری
آری تو…
بگذار سکوت را بشکنم در نبود خورشید عشق
جمعه ها در فراغت ای گل نرگس؛چقدر تلخ می گذرد
هر چند که اوقات خوشم بود بخوابی
سرمایه عالم به همین لحظه خام است
شعر گفتم وصفِ کلش آف کلنز
چند بیتی جدی و چندی به طنز
اعتیاد آورترین گیم زمین
قاتل وقتِ عزیزِ نازنین
خاک ایران یکسر از دکتر پر است
هر که دکتر نیست، نانش آجر است
ملک ایران سرزمین دکتران
این قدر دکتر نباشد در جهان
بازی تحتِ نت از سوپرسل است
گر شوی معتاد ترکش مشکل است
می شود آغاز با یک بیلدر
او که بر چکش زدن باشد مُصِر
ابتدا می سازد او یک تان هال
می زند چکش به دورش بی مجال
شهر دکتر، کوچه دکتر، باغ دک!
کبک دکتر، فنچ دکتر، زاغ دک!
عابران هر خیابان دکترند
دانههای برف و باران دکترند
هم وزیران، هم مدیران دکترند
بیشتر از نصف ایران دکترند
هست در بازی ز هر چیزی مهم
سبز الماسی که می نامند جِم
می شود حاصل ز جم ها کارگر
سکه و اِکسیر هم دارد ثمر
می خرند اعراب دارا در کویت
گیفت کارت و جم برای آپدیت
هر که پستی دارد اینجا دکتر است
دیپلم ردّی است، اما دکتر است
هر که شد محبوب از ما بهتران
هر که شد منسوب بالا دکتر است
هر که رد شد از در دانشکده
یا گرفته دکتری، یا دکتر است
عده ای هم هست در دنیا فقیر
پول جم دادند جای نان و شیر
مابقی هم مستمر هی در اتک
در نزاع و جنگ و دعوا و کتک
تا بدست آید طلا ، اکسیر ناب
می زنند آنها اتک حتی به خواب
شعر نو مدیون دکترها بود
تو ندانستی که نیما دکتر است؟
شاعر تیتراژهامان دکتر است
مجری اخبار سیما دکتر است
آن که مثل آفتاب نیمه شب
سر زد از صندوق آرا دکتر است
در مخازن شد منابع چون زیاد
زین سبب بازیکنان گردند شاد
خرج تجهیزات جنگی می کنند
پی ز پی دیوار سنگی می کنند
برج آرچر توپ ها مورتارها
هر لول افزوده گردد کارها
این همه آدم که در عالم نبود
آدمی کم بود و دکتر کم نبود
من نگویم، شاعران فرمودهاند
رخش و رستم هر دو دکتر بودهاند
گرچه باشد قصهها پشت سرش
دکتری دارند ملا و خرش
یک به یک سربازهایی را جدید
خانه سربازها آرد پدید
غول و آرچر ، بربر و بالن، پِکا
گوبلین و هیلر ، ویزارد و اژدها
هوگ و ویچ و مینیون ، گولِم ، لاوا
با زن در ید تبر شد انتها
شاعران از رودکی تا عنصری
بیگمان دارند هر یک دکتری
عارف شوریده دکتر مولوی
نام پایاننامه او مثنوی
حافظ و سعدی و خواجو دکترند
سروقدان لب جو دکترند
اِسپل سرعت و خشم و زلزله
اِسپل جان و پرش با صد تله
جملگی هستند در لابراتوار
در صف آپدیت خود در انتظار
شاه و کویین تا لول های چهل
تشنه اکسیر مشکی رنگ گِل
وحشی و اهلی و صائب دکترند
تاجر و دهقان و کاسب دکترند
بحثهای جعل مدرک نانبری است
بهترین سرگرمی ما دکتری است
عدهای مشغول دکتر سازیاند
عدهای سرگرم دکتر بازیاند!!
رشد چون حاصل شد و دیوار آپ
چون به بالا رفت لیگ و رِنج کاپ
حال می گردند عضو یک کلن
هم گروهی مرد و طفل و پیرزن
هی به هم نیروی جنگی می دهند
هی دراگ و غول سنگی می دهند
تن خسته از بود
نکفش های فراغت آویخته
جادوی ماه مرا می خواند
با من می آیی؟
صدایت را لمس می کنم
قرص ماه کامل شد
یک نفر بالا لول که لیدر است
ارشد چندین نفر کولیدر است
بعد کولیدر کسانی اِلدرند
به رِجکتو هم پذیرش قادرند
مابقی اعضای عادی ممبرند
بی نشان و عادی اند و بی بِرن
صحبت از بی مهری است
همه در فکر فراغت از مهر
برای لحظه ای
لبخندت را یادآور شدم
راستی
گاهی اوقات
زندگی چه زیبا می شود !
برخیز که وقت فراغت سر آمده
من را نیز دگر حال فراغت نیز نیست
اوقات خوش آن بود که با یار بسر رفت
خود در منزل و یارم به سفر رفت
فقط گاهی اوقات باید فکر کرد
بقیه اش رو باید زندگی کرد
ما که همش فکر کردیم
از زندگی قافلیم
گاهی اوقات دلم می گیرد
خنده در کنج لبم میمیرد
گاهی اوقات هوا ابری نیست
ولی احوال دلم بارانیست
زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا می شد
پای پوش ما که ازجنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین میکند
در خم آن کودکانه های مورب
روی سرازیری فراغت یک عید
قلب من درحسرت دیدار رویت می طپد
اسب روحم در بیابان فراغت می دود
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشهی بامم
قرار بودش سَرِ کِلاس
دیر بره غیبت بکنه
دقیقه های غیبتُ
صَرف ِ فراغت بکنه
آخرین وداع برایم حالتی دیگر داشت
چهره اش در افکارم بسان اوقات دیگر نبود
آسوده در کنار فراغت نشسته اند
وز ابتلا به فاجعه کیشم نداده اند
در فراغت روزها آیلار شد
آنکه نباید برایم یار شد
کسی در دلم یادگاری نکاشت
چه گویم فراغت جوابی نداشت
خسروان را همه اسباب فراغت دادند
وز همه خسرو بیچاره فراغت دارد
ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم
چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد
فراغت بایدت جا در سر کوی قناعت کن
سر کوی قناعت گیر تا باشی فراغت کن